ستاره ها
بیابان بی انتها بود. مرد و دختر بچه دست در دست هم در تاریکی شب قدم می زدند. دختر بچه به آسمان تیره و آن نقاط نورانی نگاه کرد و پرسید: عمو؟ اونا ستاره هستن؟
مرد لبخند زد و گفت: اونا موشک هستن ریحانه خانم
ریحانه که هنوز خطوط آتش را تماشا می کرد پرسید: موشک ها میرت توی فضا؟ اون دور دورا؟
مرد جواب داد: نه. اونا میرن آدم بدها رو بکشن
ریحانه به عمو قاسم نگاه کرد و پرسید: همون ها که منو شهید کردن؟
عمو سر تکان داد و گفت: اونا خیلی ها رو شهید کردن.
شما، بچه های فلسطین، بچه های سوریه.
ریحانه پرسید: حالا کجا داریم می ریم؟
عمو قاسم ریحانه را بغل کرد و گفت: می ریم غزه. به بچه ها بگیم امشب راحت بخوابن
ریحانه سرش را روی شانه ی عمو قاسم گذاشت و گفت: منم می خوام بخوابم .
عمو گفت: شما هم بخواب دختر کاپشن صورتی. من بیدارم.
ریحانه چشمانش را بست.
عمو قاسم لحظه ای ایستاد به آسمان و موشک ها نگاه کرد.
لبخند زد و گفت: انّا من المجرمین منتقمون
این را گفت و به راه افتاد.
بیژن کیا
معاونت فرهنگی اجتماعی دانشگاه شیراز